معنی فعال و سرزنده
حل جدول
لغت نامه دهخدا
سرزنده. [س َ زِ دَ / دِ] (ص مرکب) سربزرگ، چه زنده بمعنی بزرگ است. (غیاث). سربزرگ، چه زنده بمعنی مطلق بزرگ است، از این جاست که فیل بزرگ را زنده پیل گویند. (از آنندراج). مهتر. بزرگ:
سرزنده ای نماند جهان خراب را
بر سر عمامه ها همه لوح مزارهاست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| بانشاط. دل زنده.
فعال
فعال. [ف َع ْ عا] (ع ص) بسیار کننده. کاری. پرکار. (فرهنگ فارسی معین):
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.
منوچهری.
- عقل فعال، عقل دهم. عقل فیاض. روح القدس. (از فرهنگ فارسی معین):
غواص چه چیز عقل فعال
شاینده بعقل یک پیمبر.
ناصرخسرو.
- فعال مایشاء، فعال مایرید. رجوع به این دو کلمه شود.
فعال. [ف َ ل ِ] (ع اِ فعل) امرست یعنی بکن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
فعال. [ف َ] (ع اِ) دسته ٔ تبر و تیشه و جز آن. ج، فُعُل. || کرم و جوانمردی. || کردار نیکو یا در خیر یا در شر هر دو استعمال کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بفتح اول برای فاعل مفرد است و اگر فاعل بیش از یک باشد بکسر اول آید: هم حسان الفعال. (از اقرب الموارد):
فعالش مایه ٔ خیر و جمالش آیت خوبی
جلالش نزهت خلق و کمالش زینت دنیا.
منوچهری.
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبه این گو فسانه را.
شاکر بخاری.
آن را که ندانی نسب و نسبت و حالش
وی را نبود هیچ گواهی به فعالش.
ناصرخسرو.
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچش فعال پسندیده نیست.
سعدی (بوستان).
- بدفعال، بدفعل. بدکار. گناهکار:
خداوند جهان به آتش بسوزد بدفعالان را
بر این قائم شده ست اندر جهان بسیاربرهانها.
ناصرخسرو.
- خورشیدفعال، درخشان. آنکه نورو بهره اش بهمه میرسد، مانند خورشید:
ای نه جمشید و به صدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و به بزم اندر خورشیدفعال.
فرخی.
- دشمن فعال، آنکه کارش بدشمنان ماند. دشمن کردار. ماننددشمن:
ندانم چون تو در عالم دگر دوست
اگرچه دوستی دشمن فعالی.
سعدی.
|| (مص) نیکویی یا بدی کردن. (منتهی الارب).
فعال. [ف ِ] (ع اِ) ج ِ فعل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فعلی که از دو فاعل باشد مانند. مَرَّ. || دسته ٔ تبر. (از اقرب الموارد). رجوع به فَعال شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بانشاط، دلبهنشاط، زندهدل، سرحال، سرخوش،
(متضاد) افسرده، بیدل و دماغ، پکر، گرفته، دلمرده، سرحلقه، سرخیل، سردسته، سلسلهجنبان
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
سرحال، سرخوش، شادمان، بانشاط،
[قدیمی] معروف، نامدار،
[قدیمی] متنفذ،
[قدیمی] سردسته،
[قدیمی] بزرگتر صنف یا طایفه، سرجنبان،
فرهنگ معین
(~. زِ دَ یا دِ) (ص مر.) شادمان، سرحال.
فارسی به عربی
بحیویه، بشکل مباشر، حی، شدید العاطفه، متحرک
فارسی به آلمانی
Beleben
فرهنگ فارسی آزاد
فَعال، عمل پسندیده، کَرَم و بزرگواری، نیکوکاری،
معادل ابجد
513